به مناسبت بیست وپنجم اردیبهشت روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد

چرا فردوسی را حکیم می گویند؟

برادرم‌ تابلویی ازنیم رخ فردوسی در حال نگاه کردن به دور دست هابا رنگ و روغن نقاشی کرده بود، تابلویی زیبا بارنگ های گرم وهماهنگ ودرزیر آن نوشته بود«حکیم ابوالقاسم فردوسی» ، من درآن زمان سال پنجم ابتدائی بودم کلمه حکیم را تنها به معنی پزشگ می دانستم که در گویش نهاوندی هم همین معنی را داشت، بنا براین فکر می کردم فردوسی درکنار شعر وشاعری به کار طبابت هم مشغول بوده است.


بعدها در اواخر دوره دبیرستان که با فلسفه آشنا شدم متوجه شدم حکیم معانی دیگری هم دارد، از جمله به معنی دانشمند وفیلسوف می باشد و به اشتباه خود پی بردم که فردوسی نه بعنوان طبیب بلکه بعنوان یک فیلسوف در ادبیات فارسی شناخته می شود ، این بار سوال دیگری به ذهنم رسید، دراشعار فردوسی چه حکمتی یا فلسفه ای نهفته است که اورا درجایگاه حکیمان قرار داده است.
چرا به سعدی، حافظ و مولوی با آن همه سخنان نغز و گهربار ،حکیم گفته نمی شود واین عنوان تنها مختص سه چهار تن از شاعران ایران می باشد. با آشنایی بیشتر بااشعار فردوسی به نکاتی بر خوردم که مرا قانع کرد فردوسی چه نگاه عمیق وحکیمانه ای به هستی واوضاع زمانه خود داشته است و براستی لفظ حکیم برازنده افکار بلند او می باشد.

جهان را بلندی وپستی تویی
ندانم چه ای هر چه هستی تویی

این آخرین سخن یک فیلسوف متأله بعد از مطالعات زیاد درمورد آفریننده جهان می باشد، سخنی که صد سال و اندی قبل از امام محمد غزالی فیلسوف وفقیه نام اور جهان اسلام گفته شده است

یکی پشه برکوه نشست وبخاست
بر آن کوه چه افزود از آن کوه چه کاست

که حساب بینهایت هارا در ریاضیات به یاد می آورد، وناچیزی موجودات و ما انسان ها درمقابل عظمت جهان
یا ابیاتی دیگر که همه رنگ وبوی فلسفی دارد

یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده وبخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد

اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه داد و بیداد چیست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

اگر کُشت خواهد تورا روزگار
چه نیکوتر از مرگ درکارزار

توانا بود هر که دانا بود
زدانش دل پیر برنا بود

میازار موری که دانه کش است
که جان دارد وجان شیرین خوش است

سیه اندرون باشد و سنگ دل
که خواهد که موری شود تنگ دل

بدو نیک هر دو ز یزدان بود
دل مرد باید که خندان بود

چو شادی بکاهد بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان

زمانی میا سای ز آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن

نداند به جز ذات پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار
یکی را دهد تاج و تخت وکلاه
یکی را نشاند به خاک سیاه

ن. معماریان

You have no rights to post comments