ویکتور هوگو ی شاعر


ویکتورهوگو رابیشتر بخاطر رمان مشهوربینوایان، به عنوان نویسنده می شناسند درحالی که او دارای چند کتاب شعر از جمله « شرقی ها» می باشد ودر سر زمین خود به عنوان شاعری توانا شناخته می شود، شعر زیر از جلد دوم کتاب ،دریای گوهر تالیف دکتر مهدی حمیدی، انتخاب شده است

سال نهم هجرت
از اشعار ویکتور هوگو
ترجمه: شجاع الدین شفا

می دانست پایان عمرش فرا رسیده. همیشه متفکر بود و هیچ کس را ملامت نمی کرد. هنگامی که راه می رفت، از همه سو بدو سلام می گفتند واو همه را به مهربانی پاسخ میداد. با اینکه حتی بیست موی سپید درمحاسن سیاهش دیده نمی شد، هر روز اثر خستگی بیشتری در او محسوس بود. گاهی به دیدار شتری که آب می خورد بر جای می ایستاد، زیرا به یاد روز گاری می افتاد که شتر های عمش را به چرا می برد.


همیشه مشغول نیایش به درگاه پروردگار بود. بسیار کم غذا می خورد. غالبا برای رفع گرسنگی سنگی بروی شکم می بست. با دست خویش شیر گوسفند هایش را می دوشید و هنگامی که لباسش فرسوده می شد، خودش روی زمین می نشست و آن را وصله می زد. هر چند دیگر جوان نبود و روزه داری از نیروی او میکاست، در تمام روز های رمضان، مدتی درازتر از دیگران روزه داربود.
شصت وسه سال داشت که ناگهان تبی بر وجودش راه یافت. قرآن را که خود از جانب خداوند آورده بود، سراسر باز خواند، آنگاه پرچم اسلام را به دست سعید داد و بدو گفت: این آخرین بامداد زندگانی من است. بدان که خدائی جز خدای واحد نیست. درراه او جهادکن.
آرام بود، اما نگاهش عقابی بلند پرواز بود که مجبور به ترک آسمان شده باشد. آن روز مثل همیشه، درساعت نماز، به مسجدآمد، به علی تکیه کرده بود ومومنین به دنبالش می آمدند. پیاپیش ایشان همه جا پرچم مقدس در اهتزاز بود. هنگا می که به مسجد رسیدند وی با رنگ پریده روی به مردم کرد وگفت:
هان، ای مردم هم چنان که روز روشن خواه وناخواه به پایان می رسد دوران عمر انسان را نیز سرانجامی است، ماهمه خاک ناچیزی بیش نیستیم، تنها خداست که بزرگ و جاودان است، ای مردم اگر خدا اراده نمی کرد من آدمی کور وجاهل بیش نبودم.
کسی بدو گفت، ای رسول خدا،
ادامه شعر ویکتور هوگو را می توانید از روی تصاویرمتن کتاب در ذیل قرائت نمائید.

ن. معماریان

 

 

 

You have no rights to post comments