آخرین نماز جماعت

کلاس سوم ابتدائی بودم، معلم ما آقای شهبازی به آموزش قرآن اهمیت می داد و کوشش می کرد همه دانش اموزان قرآن را یاد بگیرند.
آن سال ماه رمضان از اوایل بهمن ماه شروع می شد و اقای شهبازی مارا تشویق بخواندن نماز وگرفتن روزه می کرد. میزی را وسط کلاس  گذاشته بود و به ترتیب برروی آن نماز می خواندیم و او اشتباهات ما را تصحیح می کرد. من به تشویق آقای شهبازی هر روز نماز می خواندم و دوست داشتم روزه هم بگیرم ولی پدر ومادرم راضی نبودند ومی گفتند،که هنوز به سن تکلیف نرسیده ای، تا این که با اصرار من، یک شب هنگام سحر مرا بیدار کردند،  اما وقتی بیدار شدم که چیزی به اذان صبح نمانده بود، مادرم میگفت چند بار بیدارت کردم، باز گرفتی خوابیدی،
من که هنوز خواب آلود بودم هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم به اصرار پدر ومادرم که می گفتند فردا از گرسنگی غش میکنی، چند لقمه ای غذا خوردم واستکان چای راداشتم سر می کشیدم که صدای اذان صبح  از خانه همسایه بغلی بلند شد وبه اشاره پدرچای را کنار گذاشتم ولی مادرم میگفت تا آخر اذان فرصت خوردن و نوشیدن هست و می خواست من چایم را تاآخر بنوشم ولی پدر مانع میشد.
بعد از اذان، نماز صبح را خواندیم و خوابیدیم.

 

آن روز مدرسه برایم جور دیگری بود احساس عجیبی داشتم، گرسنگی کم کم خودش را نشان میداد. ساعت سوم  شرعیات داشتیم واقای شهبازی درمورد فروع دین و اهمیت نماز وروزه صحبت کردند، در آخر هم پرسید، چند نفر روزه هستند؟ سه چهار نفر دستشان را بالا کردند، من هم دستم را بالا گرفتم، آقای شهبازی از ما خواست نماز را در مسجد امام حسن که ابتدای راستای پالان دوزها و مشرف بر میدان قیصریه بود با جماعت بخوانیم، نزدیک ظهر زنگ آخر را زدند، کتاب ودفترم را برداشتم و به طرف مسجد به راه افتادم زمین را برف و یخ گرفته بود سوز سرما اذیتم می کرد کفش های گیوه ام حسابی خیس شده و پا هایم یخ کرده بود، احساس گرسنگی شدیدی میکردم، وارد مسجد شدم، مردم داشتند کنار حوض وسط حیاط وضو می‌گرفتند،  بعد از وضو وارد صحن مسجد شدم، عده ای کنار هم به ردیف ایستاده بودند، هرکس ازدر وارد می شد کناربقیه می ایستاد، من هم جایی وسط جمعیت نصیبم شد، مردم همین طور ساکت ایستاده بودند که صدای الله اکبر بلندشد وبقیه هم الله اکبر راتکرار کردند، فکر کردم با گفتن الله اکبر اجازه خواندن نماز ظهر صادرشده است، باصدای بلند نماز را همان طور که در کلاس روی میز می خواندم، شروع کردم ، بعد از خواندن سوره حمد وتوحید، رکوع و سجود را انجام دادم و قیام نمودم ،دیدم همه جمعیت با هم به رکوع رفتند، از این نا هم اهنگی تعجب کردم، باید  نماز را تند تر بخوانم ولی هرچقدرسعی کردم نتوانستم با دیگران هم آهنگ شوم، من در رکوع وسجود بودم که جمعیت قیام میکردند، گیج شده بودم حساب رکعت ها  از دستم  رفته بود، نمی دانستم جلوتر یا عقب تر از بقیه هستم ، تمام بدنم خیس عرق شده بود، وقتی دیدم  نمی توانم با آنها هم اهنگ شوم روال خودم را ادامه دادم تا نمازم  تمام شد ولی نماز جماعت همچنان ادامه داشت مدتی دو زانو نشستم ومنتظر تمام شدن نماز  بودم، من که نمازم را خوانده بودم دلم می خواست آز مسجد خارج شوم ولی راهی برای خروج نبود ، .مجبور بودم منتظر بمانم، بعداز گذشت مدتی که هرثانیه آن سالی به من گذشت، نماز تمام شد.
پیر مردی که بغل دست من بود گفت : «پِسر خدا خیرت بِِیَه، تو اِمرو نِمازِ کی ایمانه پاک شیه نای وِ هَم» ودوسه نفر دیگر هم صدایشان در آمد. می خواستم از خجالت آب شوم ، یک نفر از پشت سر دست مرا گرفت و از لابلای جمعیت به طرف در خروجی برد واز مسجد مرا با پس گردنی آهسته ای بیرون انداخت وگفت: «پسر جو تو حَلام کُچِکی، بَرو وَختی بُزُر‌گ بیی وَ نِماز خُونَنَ خُو یاد گرفتی اُوَخت بیا مسجد».
گیوه هایم رابه سختی از بین گیوه های زیادی که  روی هم ریخته  بودند پیدا کردم واز مسجد بیرون آمدم، گریه امانم نداد احساس می کردم در امتحان مردود شده ام. به طرف مدرسه راه افتادم گرسنگی و سرما هم بد جوری اذیتم می کرد، جلو قنادی محمود پُفلی رسیده بودم، بوی کلوا و نان قندی خوش آب و رنگ داخل سینی هوش از سر م برد ته جیب هایم راگشتم، ده شاهی پیدا کردم, با آن یک کلوا خریدم، تا آن موقع کلوائی به این خوشمزگی نخورده بودم،
نزدیک مدرسه یاد کتاب ودفترم افتادم که داخل مسجد جاگذاشتم، با عجله به سمت مسجد دویدم، داخل مسجدچند نفری هنوز داشتند نماز می خواندند، تمام گوشه وکنار مسجد راگشتم ولی کتاب و دفترم پیدا نشد و دست خالی به مدرسه برگشتم. همه بچه‌ها و معلمان سرکلاس بودند، می ترسیدم وارد کلاس شوم اقای شهبازی بچه هائی را که دیر می امدند تنبیه می کرد، با ترس و لرز در زدم و وارد کلاس شدم آقای شهبازی تا مرا دید پرسید، کتابت کو؟ گفتم گم شده، گفت حتماً ان را داخل مسجد جا گذاشتی، گفتم بعله، همه بچه های کلاس یک صدا خندیدند،  ولی آقای شهبازی گفت برای این دانش آموز که هم روزه دار است وهم نمازش را داخل مسجد با جماعت‌ خوانده است، یک کف محکم بزنید، دلم هری ریخت، یک لحظه فکر کردم،  آقای شهبازی، از روزه خوردنم دربازار و نحوه نماز خواندنم در مسجد خبر دارد و این حرف ها را برای مسخره کردن من می گوید، نگاه بچه ها، رویم سنگینی میکرد،  می خواستم گریه کنم، ولی او بعد از کف زدن بچه ها، کتاب ودفتری را ازروی میز بر داشت و در حالیکه آنرا به بچه ها نشان میداد گفت: این دفتر وکتاب را یکی از نمازگزاران از داخل مسجد پیدا کرده و به من داد تا آنرا به صاحبش بدهم و من وقتی کتاب را نگاه کردم ونام دانش آموز کلاس خودم را روی کتاب دیدم بسیار خوشحال شدم که در بین شما کسانی هستند که حرف مرا گوش می کنند و نماز می خوانند ودرنماز  جماعت شرکت می کنند و کتاب و دفتررا به من داد مرا کنار بخاری نشاند تا خودم را گرم کنم  همه بچه ها با تحسین نگاهم می کردند ولی من احساس شرم و گناه میکردم. کاش از مسجد بیرونم نمی کردند و روزه ام را نخورده بودم.

ن. معماریان  خرداد نود و هشت