بی بی قسمت اول

به یاد همه بی بی های خوب نهاوندی که گنجینه ای از خاطرات بودند

همه بی بی صداش میکردیم، بی بی عمه پدرم بود و علاقه زیادی به پدر داشت، می گفت: من میرزا را بزرگ کرده ام. پدر هم احترام اورا داشت.
پانزده نفری بودیم در یک حیاط دَرَندَشت، هشت تا بچه یک نامادری ودو عموی مجرد وبی بی که با ما زندگی می کرد، البته بی بی تنها نبود، خواهر زاده اش که بیوه زنی بود که به او خانم می گفتیم بادو دختر وپسرش بیشتر اوقات خانه ما بودند. پدر کسب وکارش گرفته بود و سفره گسترده ای داشت. در غیاب پدراین بی بی بود که امرونهی میکرد، عموهایم زیادحرفش را نمیخواندند ولی ما بچه ها ونا مادری تسلیم نظر او بودیم. شنیده بودم، بی بی وعمو هایم عامل طلاق مادرم بودند.ولی بی بی با من خوب بود وهمیشه دعایم می کرد : بَرو دختر که روزیاری بِفتی که کَس ونا کَس حسرتِتَ بَخورَن، من هم بی بی را دوست داشتم ودر کار ها کمکش می کردم. نه تنها بی بی پدر وعمو هایم هم هوای من وبرادرم را داشتند شاید بعلت دوری از مادر دلشان به حال ما می سوخت، نامادری هم دراین بین محلی از اعراب نداشت و مجبور بود با خوب وبد ما بسازد.


بی بی سواد خواندن ونوشتن نداشت، اما اشعار و قصه ها و ضرب المثل های زیادی از حفظ بود و آن هارا خیلی بجاو به موقع به کار می برد، وقتی برادرم گریه کنان از مدرسه بر می گشت که معلم کتکم زده است و پدر وعمو هایم اتش فشانی از خشم می شدند ومی خواستند به مدرسه بروند و حساب معلم را کف دستش بگذارند، این بی بی بود که با گفتن یک بیت آبی بر آتش خشم انها می ریخت،
چوقی که معلم بزند ننگ ندارد
سیبی که سُهیلش نزند رنگ ندارد
نامادری از بی بی حساب می برد، وقتی بی بی می گفت: من شاه نعمت الله ولیم میدانم ولی نمی گویم، می دانستیم که نامادری یا یکی از افراد خانواده، دسته گلی آب داده و بی بی بو برده است. بی بی فقط تذکر می داد، هیچگاه ندیدم افشا کند، بیشتر با یک بیت یا ضرب المثل منظور خود را می رساند.
این بیت را بارها درجمع دختر های فامیل می خواند،
گوهر خودرا مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن گوهر شناس قابلی پیدا شود.
آ خرش ما نفهمیدیم، بی بی شوهر کرده است یا نه، وقتی عمو هایم سر بسرش می گذاشتندو در این مورد از او می پر سیدند، بی بی در حالیکه رویش را از آنها بر می گرداند وبدور دست ها نگاه می کرد این بیت رامی خواند،
ترسم از ترکان تیر انداز نیست
طعنه تیر آورانم می کشد
وقتی از سن وسالش می پر سیدند، می گفت:مَه هفت تا پادشانه دییَم، بعد با انگشتان دستش یکی یکی آنها را می شمارد، ناصر دین شا، مظفردین شا، محمدعلی شا، سالاردوله، احمدشا، رضا شا، محمد رضا شا، وقتی می پرسیدند،چه دورانی خوش گذشت، می گفت: بَرو و وِر نِیَردَ، زِمُونه ناصردینشاه ومظفردینشا هَمَش قحطی وناخوشی غارت برو و جنگ بی. رضا شا که آما تمام دُزانه گرفت، دروازانه وِرداشت، اَیَر زَنی وا طشت طِلا نِصمِ شِو اَ خُونه دِر میاما هیشکه جُرَت نِمِکِرد وِش حَرفی بَزَنه ای دوره اَ همه ی دورا بیترمو بی.

خوش سخنی و نفس گرم بی بی نه تنها بچه ها حتی بزرگتر هارا دور او جمع می کرد، گاهی قصه ای از کتاب های قدیمی یا افسانه های محلی برای ما میگفت ویا شعری می خواند معنی آنرا از ما می خواست،
هرپیسه گمان مبر که خالی است
باشد که پلنگ خفته باشد.
بی بی بیشتر افراد را چِل وخُل می دانست و می گفت: هزارو یک گروه چل داریم فلونی هم یک جورشه. در باره یکی از عمو هایم که همیشه به سرو وضع خود بیش از حد می رسید می گفت : حمید چل کُت نوئیه. وقتی از او می پرسیدند،، خوت چلی یا عاقل، می گفت: مَه اَ همه ی عالِم چِل تَرِم.
وقتی عمو حمید می خواست با دختری از همسایه ها ازدواج کند، سخت مخالفت می کرد و می گفت: آهای حمید ای دختر سید آخرش تونه وِه خاک سیا مِنیشِنه، تُوروِی گیائیه مِیه دَسِت، که همین طور هم شد.
پیش بینی هایش در مورد افراد خانواده همه درست از آب در آمد. در باره برادرم که مانند پدر رفیق دوست ودست ودلباز بود میگفت: علی آقا، ای دوسائی که مِینی، قربون بند کیفتم تا پول داری رفیقتم، هِسِن، صُو که پیل نَشتی تُکپا هم وِت نِمِزَنَن

ن، معماریان

You have no rights to post comments