غروب دلگیر

پسرک لاغر و مردنی زباله دان را روی اسفالت خیابان ولو کرد ودر داخل زباله ها به جستجو پرداخت. تکه های فلز و پلاستیک را جدا میکرد و داخل گونی بزرگی که کنارش بود می ریخت.
کتاب پاره پوره ای جلو دستش امد، روی آن نوشته شده بود « بابا نان داد » یاد دوران مدرسه اش افتاد، معلم ،تخته سیاه ، زنگ تفریح، بازی با بچه ها، بوی نان سنگکی که پدرش هر روز میخرید در مشامش پیچید. چقدر مدرسه رفتن خوب بود.، تا......‌ درآن روز سرد زمستان که همه چیز با مرگ پدرش عوض شد. یک دفعه، یادش افتاد باید امروز ضایعات بیشتری جمع کند، فردا عید است به مادرش قول داده بود امروز داروهایش را از داروخانه برایش بخرد، کتاب را روی زباله ها پرت کرد، گونی را که سه چهار برابر هیکلش بود روی دوش انداخت، چند قدمی نرفته بود که کنار پیاده روچشمش به گربه سفیدی افتاد که از ظرف پلاستیکی که داخل آن مرغ و برنج بود غذا می خورد. پسرک از صبح چیزی برای خوردن پیدا نکرده و خیلی گرسنه بود، گونی زباله را زمین گذاشت و به طرف گربه رفت، گربه بی اعتنا به او به خوردن ادامه داد، پسرک دست برد که ظرف غذارا بردارد، گربه روی دست او چنگ انداخت، پسرک دستش را عقب کشید. احساس سوزش شدیدی کرد.

 

بلند شد با لگد به طرف گربه رفت،گربه فرار کرد ظرف غذارا برداشت وکمی آن طرف تر روی سکوی جلو درب حیاطی نشست. با دست سیاه وچرکین که سه شیار خون بر پشت ان جاری بود ران مرغ را به دندان کشید. هنوز چند لقمه ای نحورده  بود که ماشینی پر از زباله از راه رسید سه نفر بالباس های نارنجی از ان پیاده شدند، یکی از انها با دیدن زباله دان ولو شده کف خیابان وگونی زباله به طرف  پسرک دوید، پسرک زود متوجه شد ظرف غذارا روی سکو گذاشت وفرار کرد مرد فریاد زد آشغال کثافت وایسا، وچندقدمی دنبال او دوید وقتی دید نمی تواند اورا بگیرد با نثار چند فحش آبدار به طرف ماشین زباله برگشت. پسرک از پشت درختان آن طرف پیاده رو مردهای نارنجی راتماشا میکرد، تکه ای گوشت لای دندان هایش گیر کرده بود با دو انگشتش آنرا بیرون کشید ودوباره در دهان گذاشت وانرامزمزه کرد. خون پشت دستش را باشلوارش پاک کرد. مردها زباله هارا جمع کردند داخل ماشین ریختند وماشین به راه افتاد.
خورشید داشت غروب میکرد، پسرک به محل زباله برگشت، خوب اطراف رانگاه کرد گونی زباله را برده بودند. دلش گرفت ازصبح برای پر کردن گونی، زباله های چندین محله را زیر ورو کرده بود. گربه داشت بقیه غذارا میخورد، پسرک روی سکو نشست، گربه ظرف غذا را رهاکردو روبه روی او چمباتمه زد. پسر دیگر اشتهایی برای خوردن نداشت. به فکر دارو های مادرش افتاد. اشک در چشمانش حلقه زد .سرش را رو زانو هایش گذاشت. ناگهان بغضش ترکید........ وصدای گریه اش در ازدحام ماشین ها گم شد .

ن. معماریان

You have no rights to post comments