روشنک - (قسمت دوم)

در باره حل مسئله توضیح دهد که زنگ پایان نواخته شد ومن یکراست به دفتر دبیرستان رفتم، رئیس دبیرستان تامرا دید به طرفم آمد واز قبول زحمت تشکر کرد، در مور‌د روشنک از او پرسیدم، گفت: روشنک کشتی آرا را میگوئی او یک نابغه است اوچندبار در المپیاد رتبه آورده و به طور قطع در کنکور رتبه او تک رقمی خواهد شد،متاسفانه یک سال است که بیمار است و دو سه ماه است اورا دربیماستان بستری کرده اند، اما او بدون توجه به بیماریش هر روز باهمان روپوش بیمارستان در کلاس حاضر می شود،اویک بیمار سرطانی است، شنیدم پزشکان به او جواب رد داده اند، واضافه کرد، قبول دارم تحملش در کلاس مشکل است ولی شما هر جوری که صلاح میدانید با او رفتار کنید. خشکم زد، گفتم این موضوع را چرا زود تر به من نگفتید، گفت: ناظم باید به شما می گفت، حتما فراموش کرده است.خداحافظی کردم و به سمت کلاس بر گشتم همان کلاس روشنک، ولی هیچکس در کلاس نبود، نمی دانستم کدام بیمارستان است، دوست داشتم به عیادتش بروم ولی بهتر دیدم تاهفته ای دیگر که با انها کلاس داشتم صبر کنم، در طول هفته همه اش به روشنک فکر می کردم، تمام صحنه های کلاس و حرف های مدیر بارها در ذهنم تکرار می شد، روشنک برایم نمادی ازشجاعت وذکاوت شده بود.

یک هفته گذشت. ساعت مقرر فرا رسید، آن روز فقط این دو ساعت را درس داشتم، تصمیم گرفتم پیاده تا مدرسه بروم، یک ساعت زودتر حرکت کردم، از گل فروشی سر راهم چند شاخه گل ارکیده خریدم، وقتی به مدرسه رسیدم بچه ها سر کلاس بودند، دم در کلاس رسیدم، ولی هیچ صدایی از داخل کلاس نمی آمد، فکر کردم اشتباهی آمدم، ولی نه همان کلاس بود، با انگشت سه ضربه به در زدم، در را باز کردم، وارد کلاس شدم، بچه ها همه ساکت نشسته بودند، هیچکس از جای خود تکان نخورد، دلم یکباره ریخت، در ردیف اول تاج گلی با عکس روشنک روی صندلی به چشمم خورد با همان نگاه طنز آلودش که گویی زندگی را به تمسخر گرفته بود. به بچه ها نگاه کردم، همه آنها تصویری از روشنک بودندکه با نگاه سنگین خود به من می گفتند: این همان سکوتی است که می خواستی. به طرف تاج گل رفتم شاخه گل ها را روی صندلی گذاشتم، بغض گلویم را می فشرد، بر گشتم و بدون هیچ صحبتی از کلاس بیرون زدم وخودم را به حیاط مدرسه رساندم، از پشت سر صدای قدم هایی می آمد و بعد صدای ناظم را شنیدم که مرا صدامیکرد، ولی دیگر از دبیرستان خارج شده بودم. خودم را به خیابان رساندم و به اولین تاکسی خالی که رسید آدرس باغ جنت را دادم.

ن.معماریان ، ۱۳۹۸/۶/۲۶

You have no rights to post comments