کورش، بیدار شو....

ازپنجره بیرون رانگاه میکنم ،بچه هاروی تَل زباله ها بازی میکنند، این زباله ها مربوط به اصطبل پادگانی است، که دردوسه کیلومتری مدرسه می باشد، مدرسه ای بابیست وسه نفر دانش آموز، درروستائی که ثروتمندترین آنها دوگاو و پنج بز دارد. محصول این روستا تنها گندم دیم است.
اغلب بوی آزار دهنده زباله ها تامدرسه میرسد، بویژه روزهائی که باد می آید. یکباربه راننده ماشین زباله ها این موضوع را گفتم و از او خواستم، زباله ها راجائی دیگر خالی کند، روزبعداز مافوقش پیغام آوردکه «آقامعلم برای ما تعیین تکلیف نفرمائید و پایت را از گلیمت درازتر نکن تو هم یک سربازی»

اوائل از علاقه بچه هابه این زباله ها هاتعجب میکردم تامدرسه تعطیل میشد به طرف زباله ها میدویدند، تا اینکه فهمیدم، بچه هااز دانه های جوئی که درداخل پهن اسب ها پیدا میشود تغذیه میکنند، موضوعی که باورش برایم مشکل بود.



امروز باید مدرسه را زودتر باز میکردم، قرار است بازرس بیاید، لباس رسمی را باید بپوشم ،سردوشی ابی رنگ کنده شده را بانخ وسوزن ،روی شانه لباسم میدوزم، رادیوی آیوا دوموجی راکه بتازگی به اقساط به قیمت صدو بیست تومان خریده ام باز میکنم ،رادیو ساعت
چهارده رااعلام میکند. از اطاق بیرون می آیم به طرف درمدرسه میروم، در راباز میکنم ،بچه ها با باز شدن در از روی تپه به سمت مدرسه می آیند، اما دراین موقع سر وکله ماشین کمپرسی زباله پیدا میشود، آن ها باخنده وسروصدا به طرف زباله ها برمیگردند. سربازی ازماشین پیاده میشود مانع نزدیک شدن بچه ها می شود. بارش راتخلیه میکند،سرباز سوار میشود وماشین ازآنجابه سرعت دورمیشود، بچه ها بطرف زباله ها هجوم می آورند و در داخل آن به جستجو می پردازند، ازدیدن این منظره گریه ام می گیرد. دراین موقع صدائی از پشت سر باتحکم میگوید: سرکار، ساعت دو ونیم است بچه ها بیرون مدرسه چه کار می کنند، برمیگردم بازرس وافسر تعلیماتی
را مقابل خود می بینم، باپوزخندی میگویم: مگر نمی بینید ساعت تغذیه آنهاست، جناب سروان ازجواب من عصبانی میشوند، میگوید: تویک سربازی و باید نظم وانضباط ارتش را رعایت کنی.
میدانم ازاینکه نسبت به اواحترام نظامی، بجا نیاورده ام ناراحت است.
درحالیکه بطرف کلاس میروند دفتر بازرسی رامیخواهد، انهارا به داخل اطاقم دعوت میکنم، میگویم چای حاضر است ،اما افسر تعلیماتی مصرانه میخواهد دفتربازرسی را بیاورم. مثل اینکه با این تعارف من فکر کردند من ترسیده ام و میخواهند مرا بیشتر بترسانند. ازپنجره اطاقم،صدای رادیو به گوش میرسد، صدائی که آمرانه میگوید «کورش آسوده بخواب که ما بیداریم » افسر وبازرس باشنیدن صدا به پنجره نزدیک میشوند و از من می خواهند صدای رادیو را بلندتر کنم و سراپا گوش میشوند به طرف اتاقم میروم، صدای رادیو راتا آخر باز میکنم و دفتر ازرسی را ازکلاس می آورم و به دست بازرس میدهم. چندتائی از بچه ها وارد حیاط مدرسه می‌شوند، افسر تعلیماتی بیخ گوش بازرس میگوید، از چَرا برگشتند، بچه ها معصومانه سلام میکنند، بازرس از آنها می‌پرسد، سیر شدید؟ وهردو باهم میخندند، بچه هاصورتشان قرمز میشود وسرشان راپائینمی اندازند و وارد کلاس میشوند.
ازاین شوخی گستاخانه ی آنها دلم به دردمی آید، بازرس دفتررا باز میکنددر داخل ان چیز هائی مینویسد ودرآخر امضاء میکند وآنرا دست جناب سروان میدهد او هم چیزی مینویسدوامضاء میکندودفتررا میبندد و آنرا به من میدهد وخداحافظی میکنند وبه طرف درحیاط میروندواز مدرسه خارج میشوند.
دفتر بازرسی را باز میکنم، نوشته است درساعت دو ونیم بعداز ظهر بیست و یکم مهرماه هزاروسیصد و پنجاه به اتفاق افسر تعلیماتی ازدبستان روستا بازدید شد دفترنمره ونظافت مدرسه مرتب بود ولی متأسفانه بچه ها درکلاس حضور نداشتند و در خارج ازمدرسه مشغول بازی بودند دراین مورد به سپاه دانش مربوطه تذکرات لازم داده شد و جناب سروان هم اضافه کرده بود، متاسفانه این پرسنل هنوز بانظم وانضباط نظامی توجیه نشده ودرمحل کار باسرووضع نامرتب بدون کراوات وکفش شوره زده بدون واکس حضور داشت. دفتربازرسی رامی بندم وارد اطاقم میشوم، جلوپنجره می ایستم روی تپه زباله ها کسی نیست ، بچه ها همه درکلاس هستند، صدای رادیو همچنان بلند است، پیچ رادیو را میبندم، به طرف کلاس می روم،نمیدانم چرا دلم گرفته است واز خودم بدم می آید.

ن،معماریان

You have no rights to post comments