متل های بی بی تاج دولت
ملک جمشید
این قصه را در دهه سی یعنی حدود شصت سال پیش بارها از زبان مادرم«بی بی تاج دولت» شنیدم.
در آن زمان از رادیو وتلویزیون و رسانه های دیگر خبری نبود، تنها سرگرمی ما بچه ها، بازی با هم سن وسال ها در کوچه پس کوچه ها از صبح زود تا دل شب، فقط ظهر که گرسنه می شدیم برای خوردن ناهار به خانه می رفتیم ودرشب های سرد زمستان وروز های برفی وبارانی خزیدن در زیر کرسی و شنیدن قصه هایی از زبان پدر ومادر بود.
یادم هست مادرم به ما می گفت، اگر بچه های خوبی باشیم و درانجام کار ها با او همکاری کنیم، برای ما قصه خواهد گفت و ما چه لذتی می بردیم از رفتن به دنیای جادوئی جن وپری و نره دیوها وهم صحبتی با حیوانات.
متاسفانه بسیاری از این قصه ها را فراموش کرده ام. اسامی برخی از ان ها را که هنوز بیاد دارم می نویسم شاید دوستان درگروه بعضی ازاین ها را تمام وکمال به یاد داشته باشند.
دایره ی خود زن و خود باز، خاله چُسنه، جوینه، سیکل پره، بز کاشانی، ملیچه ی ایشیلی پیشی، جرتی وفرتی، کچل تنیری، زَنِ سارِوو.
نکته ای که لازم است ذکر گردد این است که قصه های نهاوندی بدون هیچ مقدمه چینی شروع می شود و جملاتی مانند، راویان اخبار طوطیان شکر شکن شیرین گفتار.... یا یکی بود یکی نبود...در ابتدای این قصه ها گفته نمی شد.
و اما قصه ملک جمشید به نقل از«بی بی تاج دولت» که امیدوارم گویش نهاوندی آن را هر چه زود تر بتوانم بنویسم،...
پادشاهی بود که سه پسر داشت، ملک جمشید، ملک خورشید و ملک طاووس . در قصر این پادشاه درختی بود که سیب طلا می گرفت. شاه متوجه شد که هر شب یکی از سیب های درخت کم می شود. او ملک طاووس پسر بزرگش را مامور کرد تا دزد سیب ها را پیدا کند، ملک طاووس شب را اطراف درخت نگهبانی داد ولی نزدیک صبح خوابش برد و وقتی بیدار شد که یکی از سیب های طلا را برده بودند، پادشاه ازاین خبر ناراحت شد و پسر دومش ملک خورشید را مامور نگهبانی از درخت کرد ملک خورشید هم تمام شب را بیدار ماند ولی دم دمای صبح به خواب رفت و وقتی بیدار شد که یکی دیگر از سیب های طلا کم شده بود. شاه این بار به پسر کوچکش ملک جمشید فرمان داد تا دزد را پیدا کند. ملک جمشید برای این که شب خوابش نبرد انگشت خودرا برید و روی آن نمک پاشیدو ازدرد(کِزِ وِریز)تا صبح خوابش نبرد. نزدیک صبح دید تکه ابر سیاهی در آسمان پیدا شد و دستی از داخل آن بیرون آمد و می خواست سیب طلا را بچیند که ملک جمشید با یک ضربه شمشیر دست را قطع کرد. فردا صبح که پادشاه خبردار شد در حالی که برادران دیگر را سر زنش می کردملک جمشید را در کنار خود گرفت و تشویق بسیارکرد و این بار هر سه برادر را مامورکرد تا از روی رد خون دنبال دزد بروند و سیب های طلای دزدیده شده راپیداکنند بر گردانند.
هر سه برادر آذوقه سفر را بر داشتند و راه افتادند. وازروی رد خون گام به گام رفتند و رفتند و رفتند تا به بیابان برهوتی رسیدند که در گوشه ای از آن چاهی بود و آثار خون تا لبه چاه دیده می شد. برادر بزرگتر ملک طاووس که می خواست افتخار دستگیری دزد مال او باشد داوطلب شد که ته چاه برود. طناب را به کمر او بستند وبه ته چاه فرستادند. کمی که داخل چاه شد داد و هوارش بلند شد که می گفت «سُختِم، پُختِم دِراریتِم» برادرانش هم اورا بیرون کشیدند،
نوبت ملک خورشید شد، طناب را به کمر او بستند و او داخل چاه شد، مقداری که پائین رفت اوهم صدایش بلند شد که (سختم، پختم دراریتم) او را هم بالاکشیدند نوبت ملک جمشید که رسید به برادرانش گفت : من هر چه گفتم «سختم پختم درآریتم » من را ازچاه بیرون نیاورید. ملک جمشید را داخل چاه کردند وهر چه گفت سختم پختم دراریتم ، اورا از چاه در نیاوردند، تا به ته چا رسید، هواتاریک بود و جایی رانمی دید، کمی که چشمش عادت کرد اطاق بزرگی دید که در گوشه ای از آن دختری زیبا عین میلِ نقره خوابیده بود وقتی نزدیک رفت دید که سر او از تنش جدا شده است. در این موقع صدای غرش وحشتناکی بلند شد، ملک جمشید خودش را در پستویی پشت پرده پنهان کرد که دید نره دیوی که فقط دست داشت وارد اطاق شد، یکراست به طرف دختر رفت و سر او را روی تنه اش گذاشت، دستمالی را از مایعی خیس کرد و دور گردن زن کشید وگفت: به حکم سلیمان پیغمبر که این دختر زنده شود دختر عطسه ای کرد واز جایش بلند شد، صورتش عین ماه شب چهارده میدرخشید، ملک جمشید یک دل نه صد دل عاشق دختر شد، دیو به اطراف نگاهی کرد و گفت دخترگیسو بریده بوی آدمیزاد می آید؟!!، زن گفت: در این جا آدمیزادی پیدا نمی شود وبرای او غذا آورد، دیو غذایش را خورد و دراز کشید و زن با باد بزن او را باد می زد تا دیو صدای خرناسه اش زمین و زمان را می لرزاند بلندشد. ملک جمشید می خواست از مخفی گاهش بیرون بیاید و دیو را در خواب بکشد ولی می ترسید او یکباره بیدار شود،
دیو بعد از مدتی از خواب بیدار شد و دوباره گفت ای دختر گیسو بریده بوی آدمیزاد می شنوم، دختر هم که از هیچ جا خبر نداشت، سوگند خورد که آدمیزاده ای در این جا نیست، دیو هم قبول کرد و صورت دختر را می خواست ببوسد که او مانع شد و دیو شمشیرش را کشید و سر او را از تنش جدا کرد و تنوره ای کشید و از چاه بیرون رفت.
ملک جمشید از پشت پرده بیرون آمد و سر دختر را روی تنش گذاشت دستمال را از مایع خیس کرد و دور گردن دختر مالید و گفت به حکم سلیمان پیغمبر دختر زنده شود. دختر عطسه ای کرد و از جایش بلند شد وقتی به جای دیو ملک جمشید را دید بسیار خوشحال شد، وگفت من دختر شاه پریانم تورا در خواب می دیدم در بیداری پیدایت کردم و این دیومرا دزدیده به این جا آورده و می خواهد به زور همسرش شوم،
ملک جمشید گفت خیالت راحت باشد که من دیگر تاپای جان درکنارت هستم و باید راه نجاتی از دست دیو پیدا کنیم ، دختر شاه پریان گفت: تنها راه نجات شکستن شیشه عمر دیو است که آنرا داخل آن گنجه گذاشته و قفل کرده است و کلید آنرا به گردنش انداخته است ، تو باید هنگامی که او خوابیده است آنرا از گردن در آوری. ملک جمشید قبول کرد . دختر گفت : قبل از این که دیو سرو کله اش پیدا شود سر من را از تنم جدا کن. ملک جمشید سر دختر را با شمشیر جدا کرد وخود درپشت پرده ای پنهان شد. صدای غرشی بلند شد و دیو وارد چاه شد و یک راست سراغ دختر رفت و سر را روی تن او گذاشت و با دستمال خیس از مایع دور گردن او کشید گفت: به حکم سلیمان پیغمبر که این دختر زنده شود، دختر عطسه ای کرد بلند شد. دیو غذایش را که یک لاشه گوسفند بود خورد، دختر خمره ای شراب دستش داد و دیو آن را تا آخر سر کشید و دراز شد و دختر با باد بزن اورا باد می زد تا خوابش برد. ملک جمشید از پشت پرده در امد وکلید را آهسته از گردن دیو در آورد وبا آن در گنجه را باز کرد که دید پر از سیب های طلاست در میان آنها شیشه عمر دیو را پیدا کرد و به دست گرفت در این موقع دیو هراسان از خواب بیدار شد وچشمش به ملک جمشید افتاد گفت ای آدمیزاد نابکار تو اینجا چه کار می کنی الان مادرت را به عزایت می نشانم و خواست شمشیرش را بردارد که ملک جمشید شیشه عمر دیو را به زمین کوبید، ناگهان رعد وبرقی زده شد و دیو دود شد و هوا رفت، دختر در حالی که خیلی ترسیده بود گفت: تومرا از دست این نره دیو نجات دادی پس تا آخر عمر کنیزت خواهم شد ملک جمشید دست دختر را گرفت وگفت من هم دنبال تو در آسمان ها بودم و این جا تورا پیدا کردم و تو از حالا همسر من خواهی بود دختر گفت چطوری می توانیم از این چاه لعنتی نجات پبدا کنیم، ملک جمشید گفت: برادرانم در بالای چاه منتظر ما هستند و سیب های طلا را در صندوقی گذاشت وبا دختر به طرف دهانه چاه رفتند وبرادرانش را چند بار صدا کرد. ملک خورشید وملک طاووس که فکر نمی کردند برادرشان هنوز زنده باشد به لب چاه آمدند یک سر طنابی را پایین انداختند و ملک جمشید اول صندوق را و بعد دختر شاه پریون را بالا فرستاد، ملک طاووس وملک خورشید هر دو از دیدن دختر مات ومبهوت شدند ویک دل نه صد دل عاشق او شدند، و از حسادتی که نسبت به ملک جمشید در دل داشتند ، او را در ته چاه رها کردند و با صندوق و دختر به نزد پدر آمدند پادشاه قبل از هر چیز ازملک جمشید پرسید برادران به دروغ گفتند او در داخل چاه در جنگ با دیو کشته شد و ما توانستیم این صندوق سیب های طلا واین دختر را از دست دیو نجات دهیم. پادشاه از دختر خواست حکایت زندگیش را بگوید و او گفت: من دختر شاه پریانم ودیوی مرا از قصر پدرم دزدید و در داخل چاهی زندانی کرد و ملک جمشید با کشتن دیو مرا نجات داد ولی برادرنش او را در ته چاه رها کردند، شاه بسیار عصبانی شد و ملک خورشید وملک طاووس را زندانی کرد و به وزیر دستور داد هرچه زود تر ملک جمشید را پیدا کنند. وزیر هم بعد از جستجوی بسیار ملک جمشید را در داخل چاه در حالی که نیمه جان بود پیدا کرد و او را از چاه بیرون آورد و به نزد پادشاه برد. پادشاه از دیدن ملک جمشید بسیار خوشحال شد و دستور داد دختر شاه پریان تا بهبودی کامل از اوپرستاری کند وچون می دانست ملک جمشید به دختر دل بسته است بعد از بهبودی او مراسم عروسی آنها را بر گزار کرد ومدت هفت شبانه روز زدند پوست گَوَرگَه وجشن وپایکوبی کردند. ملک جمشید بعد از فوت پدر جانشین او شد و دستور داد برادران را از زندان آزاد کنند و هر کدام را حاکم ولایتی کرد و او هم سال های سال با دختر شاه پریان به خیر و خوشی زندگی کرد و صاحب فرزندانی عین دسته گل شدند.
یه دسم گل یه دسم نر گس
داغت نینم ای گلم هر گس
ن. معماریان شهریور ۹۹