روشنک - (قسمت دوم)
- نوشته شده توسط نعمت معماریان
روشنک - (قسمت دوم)
در باره حل مسئله توضیح دهد که زنگ پایان نواخته شد ومن یکراست به دفتر دبیرستان رفتم، رئیس دبیرستان تامرا دید به طرفم آمد واز قبول زحمت تشکر کرد، در مورد روشنک از او پرسیدم، گفت: روشنک کشتی آرا را میگوئی او یک نابغه است اوچندبار در المپیاد رتبه آورده و به طور قطع در کنکور رتبه او تک رقمی خواهد شد،متاسفانه یک سال است که بیمار است و دو سه ماه است اورا دربیماستان بستری کرده اند، اما او بدون توجه به بیماریش هر روز باهمان روپوش بیمارستان در کلاس حاضر می شود،اویک بیمار سرطانی است، شنیدم پزشکان به او جواب رد داده اند، واضافه کرد، قبول دارم تحملش در کلاس مشکل است ولی شما هر جوری که صلاح میدانید با او رفتار کنید. خشکم زد، گفتم این موضوع را چرا زود تر به من نگفتید، گفت: ناظم باید به شما می گفت، حتما فراموش کرده است.خداحافظی کردم و به سمت کلاس بر گشتم همان کلاس روشنک، ولی هیچکس در کلاس نبود، نمی دانستم کدام بیمارستان است، دوست داشتم به عیادتش بروم ولی بهتر دیدم تاهفته ای دیگر که با انها کلاس داشتم صبر کنم، در طول هفته همه اش به روشنک فکر می کردم، تمام صحنه های کلاس و حرف های مدیر بارها در ذهنم تکرار می شد، روشنک برایم نمادی ازشجاعت وذکاوت شده بود.
روشنک - (قسمت اول)
- نوشته شده توسط نعمت معماریان
روشنک - (قسمت اول)
وقتی همراه ناظم وارد کلاس شدم، ردیف اول دختری ماسک زده با روپوش سفید نظرم را جلب کرد که سرتا پا شادی وخنده بود. بعداز نشستن بچه ها ناظم ضمن معرفی، در اوصاف دبیر جدید دادسخن داد و اینکه می دانید که معلم شما به مرخصی استعلاجی رفته وحالا بایداز وجود دبیر جدیدتان نهایت استفاده راببرید. درتمام مدتی که ناظم صحبت می کرد دخترک با بغل دستی هایش در حال شوخی و خنده بود و حواس بقیه را پرت می کرد و از اینکه ناظم نادیده می گرفت و به روی خودش نمی آورد تعجب کردم، دخترک حواس من را هم پرت کرده بود، یکدفعه متوجه شدم که ناظم حرف هایش تمام واز کلاس خارج می شد ومن ماندم و سی نفر دانش آموز سال آخر دبیرستان.
برای اینکه اورا ساکت کنم نزدیک رفتم واسمش را پرسیدم گفت: چرا تنها اسم مرا می می پرسی؟!
غروب دلگیر
- نوشته شده توسط نعمت معماریان
غروب دلگیر
پسرک لاغر و مردنی زباله دان را روی اسفالت خیابان ولو کرد ودر داخل زباله ها به جستجو پرداخت. تکه های فلز و پلاستیک را جدا میکرد و داخل گونی بزرگی که کنارش بود می ریخت.
کتاب پاره پوره ای جلو دستش امد، روی آن نوشته شده بود « بابا نان داد » یاد دوران مدرسه اش افتاد، معلم ،تخته سیاه ، زنگ تفریح، بازی با بچه ها، بوی نان سنگکی که پدرش هر روز میخرید در مشامش پیچید. چقدر مدرسه رفتن خوب بود.، تا...... درآن روز سرد زمستان که همه چیز با مرگ پدرش عوض شد. یک دفعه، یادش افتاد باید امروز ضایعات بیشتری جمع کند، فردا عید است به مادرش قول داده بود امروز داروهایش را از داروخانه برایش بخرد، کتاب را روی زباله ها پرت کرد، گونی را که سه چهار برابر هیکلش بود روی دوش انداخت، چند قدمی نرفته بود که کنار پیاده روچشمش به گربه سفیدی افتاد که از ظرف پلاستیکی که داخل آن مرغ و برنج بود غذا می خورد. پسرک از صبح چیزی برای خوردن پیدا نکرده و خیلی گرسنه بود، گونی زباله را زمین گذاشت و به طرف گربه رفت، گربه بی اعتنا به او به خوردن ادامه داد، پسرک دست برد که ظرف غذارا بردارد، گربه روی دست او چنگ انداخت، پسرک دستش را عقب کشید. احساس سوزش شدیدی کرد.
دوش نزد شمس تبریزی شدم
- نوشته شده توسط نعمت معماریان
دوش نزد شمس تبریزی شدم
ای همه شبهای من چون دوش باد
بمناسبت هشتم مهر روز بزرگداشت شمس تبریز
صفحه7 از12