سایت نعمت معماریان
تغییر وضعیت ناوبری
  • صفحه اصلی
  • داستان
  • اشعار
  • نقاشی و کاریکاتور
  • مقاله
  • خطاطی
  • تماس با من
  • درباره من

مرثیه در ادب پارسی

نوشته شده توسط نعمت معماریان

 

مرثیه در ادب پارسی

مرثیه به اشعاری گفته می شود که در ماتم و از دست دادن عزیزان ودوستان ومصایب پیشوایان دینی سروده می شود. مرثیه با اشعاری که رودکی در رثای شهید بلخی ودیگران سروده، آغاز می شود

کاروان شهید رفت از پیش
وان ما رفته گیر ومی اندیش
ازشمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش

مرثیه انواع مختلفی دارد که از جمله مراثی شخصی است که شاعر در تعزیت وازدست دادن فرزند وعزیزان ودوستان باسخنانی سوزناک و با دلی سوخته و بسیار گیرا وموثر گفته میشود که نمونه های بسیار خوبی از شاعران بزرگ که درمصیبت فرزندان خود سروده اند داریم. که از آن میان می توان از سوگنامه های حافظ که در مرگ فرزند پنج یا شش ساله اش سروده است نام برد

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دیده است از خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین درکنارش
فلک بر سر نهادش لوح سیمین
یا درمرثیه ای دیگر

بلبلی خون دلی خورد وگلی حاصل کرد
باد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد
قرت العین من آن میوه دل یادش باد
که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساربان بار من افتاد خدارا مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد...

حافظ درغزلی دیگر که در واقع مرثیه ای است برای شاه شیخ ابو اسحاق از جور تطاول روزگار وزوال دولت مستعجل اوناله می کند.

ادامه مطلب: مرثیه در ادب پارسی

روشنک - (قسمت دوم)

نوشته شده توسط نعمت معماریان

روشنک - (قسمت دوم)

در باره حل مسئله توضیح دهد که زنگ پایان نواخته شد ومن یکراست به دفتر دبیرستان رفتم، رئیس دبیرستان تامرا دید به طرفم آمد واز قبول زحمت تشکر کرد، در مور‌د روشنک از او پرسیدم، گفت: روشنک کشتی آرا را میگوئی او یک نابغه است اوچندبار در المپیاد رتبه آورده و به طور قطع در کنکور رتبه او تک رقمی خواهد شد،متاسفانه یک سال است که بیمار است و دو سه ماه است اورا دربیماستان بستری کرده اند، اما او بدون توجه به بیماریش هر روز باهمان روپوش بیمارستان در کلاس حاضر می شود،اویک بیمار سرطانی است، شنیدم پزشکان به او جواب رد داده اند، واضافه کرد، قبول دارم تحملش در کلاس مشکل است ولی شما هر جوری که صلاح میدانید با او رفتار کنید. خشکم زد، گفتم این موضوع را چرا زود تر به من نگفتید، گفت: ناظم باید به شما می گفت، حتما فراموش کرده است.خداحافظی کردم و به سمت کلاس بر گشتم همان کلاس روشنک، ولی هیچکس در کلاس نبود، نمی دانستم کدام بیمارستان است، دوست داشتم به عیادتش بروم ولی بهتر دیدم تاهفته ای دیگر که با انها کلاس داشتم صبر کنم، در طول هفته همه اش به روشنک فکر می کردم، تمام صحنه های کلاس و حرف های مدیر بارها در ذهنم تکرار می شد، روشنک برایم نمادی ازشجاعت وذکاوت شده بود.

ادامه مطلب: روشنک - (قسمت دوم)

روشنک - (قسمت اول)

نوشته شده توسط نعمت معماریان

روشنک - (قسمت اول)

وقتی همراه ناظم وارد کلاس شدم، ردیف اول دختری ماسک زده با روپوش سفید نظرم را جلب کرد که سرتا پا شادی وخنده بود. بعداز نشستن بچه ها ناظم ضمن معرفی، در اوصاف دبیر جدید دادسخن داد و اینکه می دانید که معلم شما به مرخصی استعلاجی رفته وحالا بایداز وجود دبیر جدیدتان نهایت استفاده راببرید. درتمام مدتی که ناظم صحبت می کرد دخترک با بغل دستی هایش در حال شوخی و خنده بود و حواس بقیه را پرت می کرد و از اینکه ناظم نادیده می گرفت و به روی خودش نمی آورد تعجب کردم، دخترک حواس من را هم پرت کرده بود، یکدفعه متوجه شدم که ناظم حرف هایش تمام واز کلاس خارج می شد ومن ماندم و سی نفر دانش آموز سال آخر دبیرستان.
برای اینکه اورا ساکت کنم نزدیک رفتم واسمش را پرسیدم گفت: چرا تنها اسم مرا می می پرسی؟!

ادامه مطلب: روشنک - (قسمت اول)

غروب دلگیر

نوشته شده توسط نعمت معماریان

 

غروب دلگیر

پسرک لاغر و مردنی زباله دان را روی اسفالت خیابان ولو کرد ودر داخل زباله ها به جستجو پرداخت. تکه های فلز و پلاستیک را جدا میکرد و داخل گونی بزرگی که کنارش بود می ریخت.
کتاب پاره پوره ای جلو دستش امد، روی آن نوشته شده بود « بابا نان داد » یاد دوران مدرسه اش افتاد، معلم ،تخته سیاه ، زنگ تفریح، بازی با بچه ها، بوی نان سنگکی که پدرش هر روز میخرید در مشامش پیچید. چقدر مدرسه رفتن خوب بود.، تا......‌ درآن روز سرد زمستان که همه چیز با مرگ پدرش عوض شد. یک دفعه، یادش افتاد باید امروز ضایعات بیشتری جمع کند، فردا عید است به مادرش قول داده بود امروز داروهایش را از داروخانه برایش بخرد، کتاب را روی زباله ها پرت کرد، گونی را که سه چهار برابر هیکلش بود روی دوش انداخت، چند قدمی نرفته بود که کنار پیاده روچشمش به گربه سفیدی افتاد که از ظرف پلاستیکی که داخل آن مرغ و برنج بود غذا می خورد. پسرک از صبح چیزی برای خوردن پیدا نکرده و خیلی گرسنه بود، گونی زباله را زمین گذاشت و به طرف گربه رفت، گربه بی اعتنا به او به خوردن ادامه داد، پسرک دست برد که ظرف غذارا بردارد، گربه روی دست او چنگ انداخت، پسرک دستش را عقب کشید. احساس سوزش شدیدی کرد.

ادامه مطلب: غروب دلگیر

  1. دوش نزد شمس تبریزی شدم
  2. بی بی

صفحه8 از13

  • 3
  • 4
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 11
  • 12

پربازدیدترین ها

  • من به مردن راضیم پیشم نمی آید اجل
  • لب را هنر خنده بیاموز وگرنه
  • مسعود محمودی «شاعر هنرمندی که غریبانه زیست و غریبانه رفت »
  • طنز حافظ-بمناسبت بیست مهر روز بزرگداشت حافظ
  • صحبت از پژمردن یک برگ نیست

  • تلگرام
  • اینستاگرام

بالا

© 2025 سایت نعمت معماریان