کورش، بیدار شو....
- نوشته شده توسط نعمت معماریان
کورش، بیدار شو....
ازپنجره بیرون رانگاه میکنم ،بچه هاروی تَل زباله ها بازی میکنند، این زباله ها مربوط به اصطبل پادگانی است، که دردوسه کیلومتری مدرسه می باشد، مدرسه ای بابیست وسه نفر دانش آموز، درروستائی که ثروتمندترین آنها دوگاو و پنج بز دارد. محصول این روستا تنها گندم دیم است.
اغلب بوی آزار دهنده زباله ها تامدرسه میرسد، بویژه روزهائی که باد می آید. یکباربه راننده ماشین زباله ها این موضوع را گفتم و از او خواستم، زباله ها راجائی دیگر خالی کند، روزبعداز مافوقش پیغام آوردکه «آقامعلم برای ما تعیین تکلیف نفرمائید و پایت را از گلیمت درازتر نکن تو هم یک سربازی»
اوائل از علاقه بچه هابه این زباله ها هاتعجب میکردم تامدرسه تعطیل میشد به طرف زباله ها میدویدند، تا اینکه فهمیدم، بچه هااز دانه های جوئی که درداخل پهن اسب ها پیدا میشود تغذیه میکنند، موضوعی که باورش برایم مشکل بود.
پاییز
- نوشته شده توسط نعمت معماریان
پاییز
چه زیباست
مهتاب
زده تاج سر کاج
پاشویه
پر از برگ خزان دیده زرد است ...
ویکتور هوگو ی شاعر
- نوشته شده توسط نعمت معماریان
ویکتور هوگو ی شاعر
ویکتورهوگو رابیشتر بخاطر رمان مشهوربینوایان، به عنوان نویسنده می شناسند درحالی که او دارای چند کتاب شعر از جمله « شرقی ها» می باشد ودر سر زمین خود به عنوان شاعری توانا شناخته می شود، شعر زیر از جلد دوم کتاب ،دریای گوهر تالیف دکتر مهدی حمیدی، انتخاب شده است
سال نهم هجرت
از اشعار ویکتور هوگو
ترجمه: شجاع الدین شفا
می دانست پایان عمرش فرا رسیده. همیشه متفکر بود و هیچ کس را ملامت نمی کرد. هنگامی که راه می رفت، از همه سو بدو سلام می گفتند واو همه را به مهربانی پاسخ میداد. با اینکه حتی بیست موی سپید درمحاسن سیاهش دیده نمی شد، هر روز اثر خستگی بیشتری در او محسوس بود. گاهی به دیدار شتری که آب می خورد بر جای می ایستاد، زیرا به یاد روز گاری می افتاد که شتر های عمش را به چرا می برد.
لطائف السخائف!!! « لطیفه های سخیف»
- نوشته شده توسط نعمت معماریان
لطائف السخائف!!! « لطیفه های سخیف»
در دوران سربازی، بار ها شاهد شوخی با هم دوره ای های آذری ، و رشتی بودیم واین کار، گاهی موجب اصطکاک و خشونت می شد. در زمانی که دوره آموزشی را تمام کرده و هر کدام راهی گوشه ای ازاین سرزمین بودیم ناگهان زدوخورد شدیدی بین کرمانشاهی ها و رشتی ها که به زعم آنها آدمهای بی بخاری بودند، در گرفت،وجالب این که کرمانشاهی های پهلوان و داش مشتی، کتک جانانه ای از رشتی ها خوردند!!! و باسر رویی خونین سوار اتوبوس، راهی مقصد شدند.!!! این موضوع مرا به یاد داستان کوتاه وبسیار زیبای نادر ابراهیمی به نام «هیچ کس صدای شیپور شامگاه را نمی شنود» ازکتاب ده داستان یا غزل داستان های سال بد می اندازد.
صفحه10 از13